روزی کشیش جوانی برای سرپرستی یک کلیسا به آنجا اعزام شد . کشیش از خادم پیر کلیسا پرسید :
- آیا سواد داری ؟
- ندارم پدر .
- فرزند ! سه ماه وقت داری که بیاموزی و گر نه اخراج خواهی شد .
پیر مرد که حال و حوصله درس خواندن نداشت استعفاء داد و رفت . او در نزدیکی کلیسا دکه کوچکی اجاره کرد و مشغول کسب و کار شد . ابتکار و نو آوری که در کار داشت باعث شد که در مدت کمی ابتدا صاحب دکه و سپس صاحب یک مغازه شود .... او در کارش به اندازه ای پیشرفت کرد که بعد از چند سال صاحب فروشگاه های زنجیره ای در آن شهر و کشور شد و ثروتمند و متمول گردید ..... روزی پیرمرد قصه ما برای رسیدگی به حسابهای بانکی اش به بانک مراجعه نمود .... رئیس جوان بانک سندی را به پیرمرد داد که امضاء نماید . پیرمرد زیر برگه انگشت زد . رئیس بانک با تعجب پرسید :
- شما سواد ندارید ؟
- ندارم مرد جوان .
- سواد ندارید ولی به این اندازه موفق و ثروتمندید ؟ اگر سواد داشتید چکاره می شدید ؟
- خادم کلیسا .......